شهریوری که به دلتنگی گذشت...
روزها بود روی تخت آبیش کم حرف شده بود...دیگر زیاد احساس سرما نمیکرد تا زیر پتویش گرم شود... غریب بود...و آماده رفتن و در واپسین غروب دلتنگ هفت شهریور برای همیشه رفت... رفت و تو بی تفاوت به رفتنش هنوزهم عکسش را نشانم می دهی و ننه صدایش میزنی! دلتنگ شده ایم...دلتنگ شده ام برای تمام کودکی هایم که با او دفن شد... با تمام لحظه شماریم برای 9 شهریور 1394 و بادبادک رنگی هایی که به انتخاب خودت برای تولدت خریدیم ... اما من 9 شهریور 94 درست در دومین سالگرد همان ساعتی که تو آمدی مادربزرگ مهربان و محجوبم را برای همیشه به خاک سپردم! این تطبیق امان از دلم برده است.خیال دلبستن به دنیایی که با نفسی می آید و با نفسی می رود چه معنی می تواند داشت...