آرام جانم✿  بــهـــــــــداد ✿ آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
زندگیم نیکدادزندگیم نیکداد، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

ღ رخ به رخ خورشید ღ

خدایاشکرت بخاطر عزیزانم

قبل و بعد از دوسالگی

سلام دلبندکم، پسر کاکل زری مامان الان که میخام برات بنویسم واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم از بس وبلاگتو گردوخاک گرفته،اما سعی میکنم هرچی به ذهنم رسید برات بنویسم... تقریبا از فروردین من دیگه نتونستم یه پست خوب بذارم... ایشالا تو این پست کارها و چیزایی که بلدیو مینویسمو تو پست بعدی عکساتو میزارم که زیادم شلوغ پلوغ نشه... روز هشتم تیرماه درست یه روز قبل بیست و دو ماهگی مجبورشدم از شیربگیرمت و خداروشکر خیلی راحت کنار اومدی و بجز دوتا شب که بیدار شدی برا آب دیگه اذیتی نکردی بعدش که تقریبا بیشتر تابستونو بابا رفت تهران بخاطر دوره هاش، و منو شما روزهای تنهایی بدی رو پشت سر گذاشتیم و تو اون روزعا من وقتی میدیدم حتی تو نون خریدن هم د...
13 آبان 1394

احوالات بيست ماهگي

سلام جوجوي من قندعسلم ... امروز باتمام خستگيم از سروكله زدن باهات تا خوابيدي اومدم تندتند پست بيست ماهگيتو بزارمو برم اين روزا ماشالا داري شيطون و شيطون تر ميشي فك نكنم سقف خاصي براي شيطنتات بشه متصور شد!ديگه برا خودت معروف شدي كه چقد شيطون بلايي! البته اين عكسه خيلي ژست يه پسر موقر و آروم گرفتيااا بيست ماهگي مبارك پسرك نازدانه من   *بيست وهشت فروردين عروسي عمو رسول بود و تو اولاش خيلييييييي خيلييييييي خوب بودي اما روزهاي بعدش هي ميچسبيدي به من! و ره آورده اين جشن حرفه اي شدنت تو رقص بود  الان ديگه برا خودت با يه ژست خاصي ميري رو انگشتا پاتو و د بيا قر ميدي و فيلمبردار عروسي هم چندتا صحنه بامزه ازت شكار ك...
22 ارديبهشت 1394

یک و نیم سالگی

پسرک بزرگ شده است مرا مَیَه (maya) بابا را "بابی" و خودش را "به دا" صدا میزند، " گاب " کباب است و "گوجه " هم همان گوجه..."بودا" پرچم و ... شیرین زبانی هایی بیشتر سرمان شلوغ بود این مدت ... اما یک هفته تمام تب و لرز اسهال و استفراغ هم نتوانست شیطنتهای پسرک را رام کند! اما دل مرا تا توانست خورد کرد آن یک هفته لعنتی! گذشت و واکسن هجده ماهگی از راه رسید و بازهم تب و بازهم بیحالی های پسرک و بیقراری های دل من! یک شبانه روزکامل تب و لنگیدن پای چپ پسرک! گذشت و در نیمه شبی که پسرک خیال خواب نداشت باضربه ی ناگهانی کله اش بر دماغ این مادر خسته ، و استخوان بینی ام تَرَک برداشت... ...
17 اسفند 1393

کوتاه کردن موهات 2

سلام قندعسل تقریبا نیم ساعت پیش بالاخره با کمک دائی حسن موهاتو کوتاه کردیم...البته من قبلش بردمت آرایشگاه زنونه تا برات کوتاه کنن اما تو همین که قیچی و شونه رو تو دست خانوم آرایشگر دیدی پا گذاشتی به فرار بخصوص روپوش سفیدش تورو یاد دکترت انداخت (چون باهم کاردستی درست میکنیم قیچی رو میشناسی پسرک باهوش من و میدونی کارش چیه ) خلاصه ماهم امروز از حضور دایی استفاده کردیم و چون باهاش خیلی انس داری این کارو سپردیم به اون و هرچند بازم از اون گریه های بامزه و بدون اشکت راه انداختی اما خداروشکر خیلی قشنگ وایسادی تو وان حمومت و موهاتو کوتاه کردیم خیلی ناز شدی الانم یه دل سیر شیر خوردی و لالا بابا هی میره نیگات میکنه عاشق قیافه جدیدت شده میگه پس...
16 دی 1393

بیقراری های گل پسر+ سه تا مرواریدای جدید

مامانی مدتی بود که خیلی بیقراری و بداخلاقی میکردی هنوزم داری حتی چند وقت پیش که شب یلدا خونه ی آقاجونت بودیم با همه بداخلاقی میکردی و از بغل من جم نمیخوردی...بغل بابا و گاهی پیش مریم و مرجان هم دوست داشتی....تا دیروز عصر که برگشتیم و من بعد شام متوجه شدم یکی از مرواریدای خوشگل پایینیت سمت راست دهنت کنار دوتای پیشین جونه زده ولی بازم دیشب خیلی بدتر کردی و همش جیغ و گریه و دیگه منو کلافه کردی و تو بغل بابایی خوابیدی و امروز ظهر که بابا اومد درکمال تعجب دیدیم یکی از دندونای آسیابتم زده بیرون تو فک بالات سمت راست و دقیقا همون دندون هم تو فک بالا سمت چپ قلمبه شده و آماده بیرون زدن... مبارکت باشه گل پسرمممممممممممم حالا دیگه مطمئن شدم خداروشک...
3 دی 1393

15 ماه رویایی

  چند وقت پیشا من و بهداد یه مسابقه اینترنتی شرکت کردیم که عکسمون برنده شد و جایزه برامون یه دوربین عکاسی فرستادن که طبق قولمون من دادم به گل پسرم...بهداد هم عاشقشه پسرم عاشق کتاب هست از هر مدلی که بخایید بخصوص کتابای بابا...با یه وجد خاصی میشینه روشونو انگشت اشارشو میزاره روشونو میگه " توتوله " کتابخونه از دستش آسایش نداره مطمئنم یه روزی به جاهای بزرگی می رسی گل پسر دانشمند من الاهیییییییییییییییییی از بین اسباب بازیاش یه خرسی هست که خعلیییییییییییی دوسش داری جدیدنا شبا با ما مسواک میزنی و خیلی هم لذت میبری... البته مگه خوابت ببره که ولش کنی راستی دندونات 6 تاشدن 4 تا بالا 2 تاپایین خوش...
8 آذر 1393

اندر حکایات 4 چنگولی شدن!

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت روزچهارشنبه سه نفری زدیم بیرون به مقصد دورود و چند روزی رو مهمون عمو محمد بودیم که خیلی خیلییییییی خوش گذشت از عمو محمد ممنونیم بابت همه چیز...واقعا عالی بود هم هوا هم گردشهای ما... این عکسا برای دره اسپر هستش بقیه جاهایی که رفتیم بیشتر شبا بود که بخاطر خوب نبودن کیفیت عکساشون نذاشتمشون... و تو هم همش درحال 4 دستو پارفتن کلی براخودت کیف کردی...دوس داشتی هش تو ماسه ها بشینی وبازی کنی! یعنی کلافه شدیم مامان از بس مواظب بودیم سنگ و شن کنار رودخونه رو نوش جان نکنی! این شکلی هم دعوا میکردی نمیزاشتم بری! همش دوس داشتی تو آب بشینی!اما چون سرد بود نذاشتیم جاتون را...
28 خرداد 1393