آرام جانم✿  بــهـــــــــداد ✿ آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره
زندگیم نیکدادزندگیم نیکداد، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

ღ رخ به رخ خورشید ღ

خدایاشکرت بخاطر عزیزانم

خانم درخت زرد آلو

لاي لاي لاي لاي لاي .... گلكم لالا عزيز خونه ام، بهدادم لالا لاي لاي لاي لاي لاي ... به ظاهر قد كشيده اي ، اما در دل من همان طفل آرام و معصوم نه شهريور نود و دو هستي! اين روزها دوست داري برايت لاي لاي بخوانم تا بخوابي،قصه ي من درآورديه " خانم درخت زردآلو " را با دل و جان گوش مي دهي!و دوست داري بفهمي سرانجام زردآلوهايش چه مي شود،اما چون تو  آرام گرفته اي سرنوشت خانم درخت زردآلو و زردآلوهايش هم به ناكجاآباد ختم مي شود،و بازهم شبي ديگر و بازم خانم درخت زردآلو و يك قصه نا تمام! گاهي دلم براي مادرانه هايم تنگ مي شود، شيطنت ميكني ؛عصباني مي شوم گاهي جيغ مي كشيم از دست هم! شايد هم من به دل تو رفتار نمي كنم! اما هرچه هست ا...
20 خرداد 1394

کاش دنیا دست کودکان بود...

با پسرک قهر میکنم ... بازهم دارد کارخطرناک میکند! کم و زیاد کردن بخاری!!! مجبور شده ام قهر کنم تا کوتاه بیایید! میدانم تحمل دیدن اخم هایم را ندارد... هرچه ادا درمیاورد تا بخندم من محل نمیدهم چشم غره ای می روم که یعنی ناراحتم در حالی که چشم هایم را بسته ام صدای گام های پسرک را می شنوم که دوان دوان به سمت من می آید...و ناگاه با برخورد صورت لطیفش به لبهایم مجبور می شوم چشم هایم را باز کنم ...پسرک از من بوسه می خواهد بوسه می خواهد و می داند دل مادر نرم تر از این حرف هاست ... بوسش می کنم و با "قور قوری" مشغول می شود... با خودم می گویم کاش دنیا در دستان تو بود بهدادم... در دستان تو و هم سن و سالهایت... چه راحت آشتی می شوند این...
7 بهمن 1393

پسر که داشته باشی...

1 شب هایی که باباها خانه هستند خانه امن و امان است خواه یک نسیم ملایم بیاد خواه زلزله چندصد ریشتری! ولی امان ازگاه هایی که باباها خانه نباشند هرچه هم قفل کنی و چفت! بازهم ترس داری...اما در خانه ی ما مرد کوچکی هست که همیشه در نبود بابا مردانگی می کند! پسر است و تمام پا جای پای پدر میگذارد! حتی به تقلید از بابا شنا می رود و ورزش می کند! و من هرچه هم که سرگرمش میکنم تا خسته شود و بخوابد اما انگار اُبُهت مرد بودن رهایش نمی کند! و آخرشب حوالی ساعت یک بعد از قفل کردن تمام درو پنجره ها و کلید در مشت گره خورده اش به زور راضی می شود روی بازویم سرمست از امنیت خانه و مرد بودنش به خواب رود! خوشحال از این تجربه این حس شیرین...این نعمت و موهبت بزرگ...
29 دی 1393

16 ماهگیت مبارک

سلام کاکلی... دقیقا ده دقیقه است بزور خوابوندمت( دو بامداد) بابا طفلک بیهوش شده دیگه ماشالا به این همه انرژی!!!! دوشبانه روز کامل تب داشتی تازه چندساعته قطع شده...اسهال هم شدی...یه ذره خونی بود تو یه بار دفعت... دارو بهت میدم...واقعا دیگه توانی برام نمونده دارم تموم تمــــــــــــــــــوم میشم به هیچ کاری نمیرسم... حال هیچکس و هیچ جارو هم ندارم... الانم تا با تو کشتی گرفتم تا بخوابی خواب از سرم پرید و احساس خلا میکنم... خدایا این روزهای منو نصیب همه منتظرا بکن اصلا به حرفم گوش نمیدی...خیلی سر به سرم میزاری ... یه نیمچه سریال میخام ببینم اینقد خاموش روشن میکنی تی وی رو پشیمون میشم... شاید افسرده شدم... اما هیچ حسی تو وجودم نمونده...
9 دی 1393

شعاع

دایره ی زندگی خاکی من رنگ دارد و نقش...بوی دارد و حس...حس خوب نوازش کودکی که به شعاع خورشید می ماند... که حتی پس از یک سال و اندی باورش همچنان سخت است...و شاید سخت تر از سخت.این منم یک مادر یک دلداده به توی کودک... این منم همبازی یک پسربچه ی قند و عسل... پناهگاه یک قلب کوچک و عاشق... من عاشق تو و تو عاشق من... تو شعاع شیرین دایره ی تقدیر من دلنشینی پسرک شیرین زبان من... وقتی متن تمام کتاب ها را در یک واژه ی " توتوله " خلاصه می کنی... وقتی که به کنکاش هستی می پردازی و مدام می پرسی : "چیه؟" و با من در بالکن خانه که قدم میزنی دزدکی توی کوچه را نگاه میکنی بلکه پیشی و بقول خودت " بیشی" را ببینی... اولین ...
17 آبان 1393
1