پاییزی که شیرین است
1 ناهار خوراک لوبیا گذاشته ام... قبل از اینکه ادویه و رب بزنم؛ برای پسرک مقداری در بشقاب میریزم و می نشانمش کف آشپزخانه نزدیک خودم تا با نظارت خودم نوش کند...و مشغول شستن ظرفهای صبحانه می شوم بعد از چند دقیقه بهداد : ما ما ما ... و درحالی که لباسم را می کشد از من می خواهد که بنشینم... دستهایم را می شویم و نزدیکش دو زانو می نشینم من: چیه ماما؟ انگشت شست و اشاره اش را به هم چسبانده و به من نشان می دهد و نزدیک دهانم می آورد میدانم چه می خواهد دهانم را باز میکنم و چشمانم را می بندم تا لذت این لحظه ی ناب را با تمام وجودم حس کنم و یکباره طعم دانه ی لوبیای له شه لای انگشتان پسرک خنده ام را تا آسمان می برد پسرک هم ...
نویسنده :
✍ مری
22:32