آرام جانم✿  بــهـــــــــداد ✿ آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره
زندگیم نیکدادزندگیم نیکداد، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ღ رخ به رخ خورشید ღ

خدایاشکرت بخاطر عزیزانم

بی شعوری تا این حد !

واقعا متاسفم برات که اول صبحی دل یه مادرو شکوندی با این کار چیزی از ارزشها و محبت من و دوستان مجازیم به  " بهدادم " کم نمیشه و برعکس بیشترم میشه شما با اینکار فقط بیشعوری خودتو نشون دادی یادت باشه یه بچه هرچی هم که زشت باشه برای پدر و مادرش زیباترین موجود روی زمینه که نظرات پست و بی ارزش کسانی چون تو هیچ تاثیری روی عشق و علاقه شون نمیزاره! شما اینقد پستی که حتی جسارت یه آدرس از خودت گذاشتنو نداشتی تا من مستقیم جوابتو بدم و خاطر دوستانمو مکدر نکنم! فقط اینو بهت بگم دلمو شکوندی و من از خدا میخام دلتو بشکونه!!!! تا حال منو درک کنی و بفهمی از کجا خوردی من کما فی سابق وبلاگ پسرکم را بازهم عاشقانه خواهم نوشت و چرندیات ...
3 ارديبهشت 1394

پسرک نوزده ماهه

سلام بعد کلی تنبلی بالاخره امشب وقت شد وبتو آپ کنم.... سرمون خیلی شلوغه تنها دلیلشم شیطنتای شماست این دومین بهاری بود که تو پیشمون بودی نه فروردین نوزده ماهگیت تموم شد نوزده ماهگی مبارک دلبندم از شیطنتا و کارات بگم تا شاخ دربیاری بالاخره پروژه عظیم از پوشک گیرون با موفقیت به پایان رسید و پسرک من عملا در 18 ماه و نیمی با پوشک خداحافظی کرد و کلا تو خونه بازه و جیششو با اشاره به شلوارش و گفتن کلمه " جی " اعلام میکنه و دیگه مسیرای نزدیک و پارک که یکی دوساعتی بیرون باشیم پوشک نمیشی و البته تو پارک بخصوص خودتو میگیری و به محض اینکه برمیگردیم و من کلیدو تو در میچرخونم میگی : جی ! حتی تو عروسی مهدی پسرخاله من هم ...
22 فروردين 1394

یک و نیم سالگی

پسرک بزرگ شده است مرا مَیَه (maya) بابا را "بابی" و خودش را "به دا" صدا میزند، " گاب " کباب است و "گوجه " هم همان گوجه..."بودا" پرچم و ... شیرین زبانی هایی بیشتر سرمان شلوغ بود این مدت ... اما یک هفته تمام تب و لرز اسهال و استفراغ هم نتوانست شیطنتهای پسرک را رام کند! اما دل مرا تا توانست خورد کرد آن یک هفته لعنتی! گذشت و واکسن هجده ماهگی از راه رسید و بازهم تب و بازهم بیحالی های پسرک و بیقراری های دل من! یک شبانه روزکامل تب و لنگیدن پای چپ پسرک! گذشت و در نیمه شبی که پسرک خیال خواب نداشت باضربه ی ناگهانی کله اش بر دماغ این مادر خسته ، و استخوان بینی ام تَرَک برداشت... ...
17 اسفند 1393

تولدت مبارک....

امشب تولد همسری هستش ... ولی پدر پسری هر دو خوابن!!! دلم گرفت از این سوت و کوری! چقده برنامه داشتم براش ...سوپرایز... کادوی تولد ... شمع های روی راه پله. .. یه جشن باشکوه سه نفره !!!! اما یه اتفاقاتی همه چیو به هم ریخت ساده می نویسم مانند سادگی اولین دیدارمان،تولدت مبارک همسر عزیزم ایشالا خونواده کوچیکمون همیشه با غرور مردانه ات سبز و مانا باشه   .: آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ تا این لحظه ، 1 سال و 5 ماه و 13 روز سن دارد :. در دومین سالی که بهداد باهامون همسفر شده برات بهترین هارو آرزو دارم مهربانم     ...
22 بهمن 1393

" حسین " کوشولو ....

بالاخره نینی خاله فهیمه 5 روز زودتر از موعد سزارین غافلگیرمون کرد و بهداد رسما با مقام ته تغاری نوه ها خداحافظی کرد به دنیا خوش اومدی خاله جون...ایشالا که شاهد اوج و بالندگی و عاقبت بخیریت باشیم ماشاالله فراموش نشه دوستان بهداد اولینبار بود یه نینی یه روزه میدید و اولاش فک کرد عروسکه اما وقتی دستاشو تکون داد کلی ذوق کرد و " نُ نَ " گویان می خواست به صورتش دست بزنه! من هم اولین قطره های شیر رو نثار خواهرزاده جانمان کردیمو افتخار خواندن اذان و اقامه در گوشهایش هم نصیب ما شد اینم آخرین مدل ابراز علاقه بهداد به آقای بابایش... ما هم کشک این وسط .: آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ تا این لحظه ، 1 سال و 5 ماه و 6...
15 بهمن 1393

بهداد 17 ماهه ی نینی وبلاگی

17 ماهگی مبارک قند عسلمممممم 17 ماهگیت مصادف شده با میلاد امام یازدهم امام حسن عسگری (ع) ایشالا که همیشه درپناه جگرگوشه امام حسن عسگری زندگی کنی و همیشه مورد لطفشون قرار بگیری کادوی نینی وبلاگ هم یک روز قبل از 17 ماهگرد تولدت رسید مبارکت باشه نفســـــــــــــم (البته کلی بهت رو انداختم تا این عکسارو ازت گرفتم جدیدن از دوربین فرار میکنی و سعی میکنی جوری وایسی تا صورتت معلوم نباشه ) چقده دلم هوای نینی بودناتو کرده ... یادش بخیر کوچولوی دندون خرگوشی من برای دیدن عکسای گل پسر در آتلیه مامان بفرمایید ادامه مطلب»»»»»»» زیاد حرفه ای نشده ولی خب بدم نشده...
9 بهمن 1393

کاش دنیا دست کودکان بود...

با پسرک قهر میکنم ... بازهم دارد کارخطرناک میکند! کم و زیاد کردن بخاری!!! مجبور شده ام قهر کنم تا کوتاه بیایید! میدانم تحمل دیدن اخم هایم را ندارد... هرچه ادا درمیاورد تا بخندم من محل نمیدهم چشم غره ای می روم که یعنی ناراحتم در حالی که چشم هایم را بسته ام صدای گام های پسرک را می شنوم که دوان دوان به سمت من می آید...و ناگاه با برخورد صورت لطیفش به لبهایم مجبور می شوم چشم هایم را باز کنم ...پسرک از من بوسه می خواهد بوسه می خواهد و می داند دل مادر نرم تر از این حرف هاست ... بوسش می کنم و با "قور قوری" مشغول می شود... با خودم می گویم کاش دنیا در دستان تو بود بهدادم... در دستان تو و هم سن و سالهایت... چه راحت آشتی می شوند این...
7 بهمن 1393