آرام جانم✿  بــهـــــــــداد ✿ آرام جانم✿ بــهـــــــــداد ✿ ، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
زندگیم نیکدادزندگیم نیکداد، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

ღ رخ به رخ خورشید ღ

خدایاشکرت بخاطر عزیزانم

طعم خوب افتخار

مبارک باشه قندعسلم🌹🌸🌼🌻🌹🌸🌼🌻 البته اینو از وبلاگ ترانه ها شرکت دادیم و بازم مث پارسال مقام آوردیو هرچند سوم اما خب بازهم منتخب داوران شد عکسمون😘😘😘😘 یه تشکر ویژه از بابایی هم که همیشه من و گل پسری رو حمایت میکنه در همه حال😘😘😘 عکستم که بزودی در مجله کودک سالم چاپ میشه و صدتومن وجه نقه جایزه این مسابقمون بود🙌🙌🙌🙌    آرام جانم بهداد تا این لحظه دو سال و چهار ماه و سیزده روز سن دارد ...
22 دی 1394

شیرین زبانی های پاییزی

بهداد :مامان بابا أ جاست؟ من:حمومه مامان جان بهداد ( درحالی که به سرعت به سمت حمام می رود) اینجاس؟ من:آره دیگه مامان بهداد محکم بر در حمام می کوبد و وقتی بابا میپرسه چیه جواب میده:پشت گیدنی دایی؟؟!!(پشت گردنی داری)!!! من  بابا  بهداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍁🍂🍁 مدتیه گاهی که حوصله ام بکشه با بهداد یه خط درمیون قرآن و شعر تمرین میکنیم ،استقبال کرده ولی همکاری به ندرت!!!با خودم میگم لابد یاد نگرفته... بخاطر ور رفتنش با پریز برق عصبانی میشم، میفهمه و میاد سمتمو صورتمو بوس میکنه اما میبینه بوس کارساز نیست، به فکر چاره میفته و یهو بلند بلند شروع میکنه به خوندن:بسم الا رحما یحیم ، انا أتیناک کوثر، فصل کوثر،...
27 آذر 1394

قبل و بعد از دوسالگی

سلام دلبندکم، پسر کاکل زری مامان الان که میخام برات بنویسم واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم از بس وبلاگتو گردوخاک گرفته،اما سعی میکنم هرچی به ذهنم رسید برات بنویسم... تقریبا از فروردین من دیگه نتونستم یه پست خوب بذارم... ایشالا تو این پست کارها و چیزایی که بلدیو مینویسمو تو پست بعدی عکساتو میزارم که زیادم شلوغ پلوغ نشه... روز هشتم تیرماه درست یه روز قبل بیست و دو ماهگی مجبورشدم از شیربگیرمت و خداروشکر خیلی راحت کنار اومدی و بجز دوتا شب که بیدار شدی برا آب دیگه اذیتی نکردی بعدش که تقریبا بیشتر تابستونو بابا رفت تهران بخاطر دوره هاش، و منو شما روزهای تنهایی بدی رو پشت سر گذاشتیم و تو اون روزعا من وقتی میدیدم حتی تو نون خریدن هم د...
13 آبان 1394

بزودی...

سلام,دوستان گلم حال ما خوبه و بزودی با پست باحال جشن تولد دوسالگی و عکسای تولد و اتلیه آپ میشویم فعلا منتظر عکسای آتلیه هستم پست تولد بنابه دلایلی که بعدن خودتون متوجه میشید رمزدار خواهد بود کسایی که رمز پست بعدیو میخوان این مطلب رو بپسندن,تا رمز براشون ارسال بشه  نظراتم بزودی تایید میشه ببخشید دیر شد پست بعدی مارو حتما ببینید ...
5 مهر 1394

شهریوری که به دلتنگی گذشت...

روزها بود روی تخت آبیش کم حرف شده بود...دیگر زیاد احساس سرما نمیکرد تا زیر پتویش گرم شود... غریب بود...و آماده رفتن و در واپسین غروب دلتنگ هفت شهریور برای همیشه رفت... رفت و تو بی تفاوت به رفتنش هنوزهم عکسش را نشانم می دهی و ننه صدایش میزنی! دلتنگ شده ایم...دلتنگ شده ام برای تمام کودکی هایم که با او دفن شد... با تمام لحظه شماریم برای 9 شهریور 1394 و بادبادک رنگی هایی که به انتخاب خودت برای تولدت خریدیم ... اما من 9 شهریور 94 درست در دومین سالگرد همان ساعتی که تو آمدی مادربزرگ مهربان و محجوبم را برای همیشه به خاک سپردم! این تطبیق امان از دلم برده است.خیال دلبستن به دنیایی که با نفسی می آید و با نفسی می رود چه معنی می تواند داشت...
12 شهريور 1394

سلام رفقاااا

سلام بچه ها .... فقط اومدم بگم من و پسرک خوبیم خداروشکر,,,سیستمم خراب شده و لب تاب هم ک دست جناب همسری هست و ایشونم ک مدتیه رفته تهران برا یه کاری....منو پسرک هم جای همگی خالی خوش و خرم د فاصله بین خونه خودم و منزل پدری مدام در رفت و امدیم,این مدت اتفاقای زیادی افتاده بهداد هم خیلی اقاتر و ماشالا شیرینتر شده همه عاشقش شدن....الان باگوشی وقتی کامنتای پر از محبتتونو دیدم مجبور شدم یه پست هول هول هولکی بزارم ایشالا سرفرصت خدمت میرسیم با جزییات این مدت. دوستتون داریم یاعلی ...
22 مرداد 1394

خانم درخت زرد آلو

لاي لاي لاي لاي لاي .... گلكم لالا عزيز خونه ام، بهدادم لالا لاي لاي لاي لاي لاي ... به ظاهر قد كشيده اي ، اما در دل من همان طفل آرام و معصوم نه شهريور نود و دو هستي! اين روزها دوست داري برايت لاي لاي بخوانم تا بخوابي،قصه ي من درآورديه " خانم درخت زردآلو " را با دل و جان گوش مي دهي!و دوست داري بفهمي سرانجام زردآلوهايش چه مي شود،اما چون تو  آرام گرفته اي سرنوشت خانم درخت زردآلو و زردآلوهايش هم به ناكجاآباد ختم مي شود،و بازهم شبي ديگر و بازم خانم درخت زردآلو و يك قصه نا تمام! گاهي دلم براي مادرانه هايم تنگ مي شود، شيطنت ميكني ؛عصباني مي شوم گاهي جيغ مي كشيم از دست هم! شايد هم من به دل تو رفتار نمي كنم! اما هرچه هست ا...
20 خرداد 1394

احوالات بيست ماهگي

سلام جوجوي من قندعسلم ... امروز باتمام خستگيم از سروكله زدن باهات تا خوابيدي اومدم تندتند پست بيست ماهگيتو بزارمو برم اين روزا ماشالا داري شيطون و شيطون تر ميشي فك نكنم سقف خاصي براي شيطنتات بشه متصور شد!ديگه برا خودت معروف شدي كه چقد شيطون بلايي! البته اين عكسه خيلي ژست يه پسر موقر و آروم گرفتيااا بيست ماهگي مبارك پسرك نازدانه من   *بيست وهشت فروردين عروسي عمو رسول بود و تو اولاش خيلييييييي خيلييييييي خوب بودي اما روزهاي بعدش هي ميچسبيدي به من! و ره آورده اين جشن حرفه اي شدنت تو رقص بود  الان ديگه برا خودت با يه ژست خاصي ميري رو انگشتا پاتو و د بيا قر ميدي و فيلمبردار عروسي هم چندتا صحنه بامزه ازت شكار ك...
22 ارديبهشت 1394